یوسف زهرا بیا
روي نديده ات قسم چشمان عاشقم در پي واژه اي مي گردند تا نامت را صدا كنند … اما چه كند واژه ها و چه بي معناست هر واژه اي در برابر معناي وجودت … از مهرباني « م » مي چينم … از هدايت « ه » را … از دادگري « د » را … و از يوسف گمگشته « ي » را … و گاهي كه دلم به اندازه ي تمام غروب ها مي گيرد … و من از تراكم سياه ابرها مي ترسم … و هيچ كس مهربانتر از تو نيست صدا مي زنم … كجاست آن يوسف گمگشته مهرباني كه چراغ هدايت به دست در زمين دادگري كند ؟ كجاست مهـدي … ؟ مرا در ياب … در انتظارت هستم و خواهم بود … بيا … بيا … مهديا دل شكسته ام را به تو مي سپارم … دلدارم تو باش « به اميد روز ظهور » منبع : هفته نامه صبح صادق پر از عطشم، مرا تو دريايي کن تو بيا تا ز پرتو رويت، شب تاريك سحر گردد، ورنه اي مِهرِ تابان ، بي تو هر لحظه تيره تر گردد. من در اين غار خسته و دلتنگ، انتظار تو را ستاره كنم، در اين شب تار وحشت زا، لحظه هاي تو را شماره كنم. اگر بيايي ستاره هاي سحر، در نگاه تو رنگ مي بازند. گر بيايي كبوتران اميد، لانه ها را دوباره مي سازند. دنيايي كه در آن زندگي مي كنيم دردآلود و دردزاست، سراسر درد و اندوه است و آينده اي كه در برابر ديدگانمان ترسيم مي شود: تاريك ، ابهام آميز و يأس آور است .
سرشار از احساس و تماشايي کن
هر چند که ما بديم و پيمان شکنيم
اي خوب بيا دوباره آقايي کن