• خانه 
  • تماس  
  • ورود 

روش خوشبختي

 انسان هرقدر در اين عالم در طريق معرفت حق تعالي وبندگي او سريع تر حركت كند وجهات روحاني خود را قوي تر ولطيف تر گرداند واز قيد شهوت طبيعي ونفساني وارسته تر گردد، در قيامت از صراط تندتر حركت ميكند

بانوي مجتهده امين اصفهاني(رحمه الله عليها)

خادم حرم

23 شهریور 1392 توسط مدرسه الزهراء«عليهاالسلام» هندیجان

if gte mso 9]> Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA yles DefLockedState="false” DefUnhideWhenUsed="true” DefSemiHidden="true” DefQFormat="false” DefPriority="99″ LatentStyleCount="267″> ” UnhideWhenUsed="false” QFormat="true” Name="heading 1″ />

text-align: left; line-height: normal; direction: ltr; unicode-bidi: embed;">

از مهمانسرای حضرت ؛ سهم شام ِ کفشداری ِ ما رو آوردن ؛ دوستانم شامشونو خوردن ولی من چون نذر داشتم با شکم گرسنه شامِ داغِ حاضر آماده رو گرفتم دستم و رفتم توی صحن تا بدم به یکی از زایرین که محتاج تر و مستحق تر باشه . . . معمولا هروقت غذا به دست و با لباس خدمت به صحن می رفتم همه میریختن اطرافم که یه تکه از اونو به عنوان تبرک با خودشون ببرن و همیشه غوغایی به پا می شد اما این دفعه هیچکس به طرف من نیومد ! نه ازدحامی نه درخواستی؛ یعنی چه؟ چرا ایندفعه اینجوریه؟چشمم افتاد به یه پیرزن خمیده قامت با یه چادر کهنه ؛ گفتم : خودشه ؛ باید شامو به او بدم و نذرمو ادا کنم اما تا اومدم اقدام کنم با بی اعتنایی از کنارم رد شد و من مثل آدمهای حیرون تا به خودم اومدم دیدم چند متر با من فاصله گرفته و پشت به من داره به راهش ادامه میده و من هم هیچ انگیزه ای ندارم که به طرفش برم!؟ این وضعیت عادی نیست . من بارها اینکارو انجام دادم امشب هیچ اقبال و استقبالی نیست ! تاحالا این وضعو ندیده بودم . دلم گرفت شایدم یه کمی بارونی شدم . . . یا امام رضا ! نکنه از دست من ناراحتین و اصلا دوست ندارین که به درگاهتون عرض حاجت کنم ؟ واینها هم علامتهاشن؟ احساس غربت ؛ محرومیت و تنهایی بدجوری داشت اذیتم می کرد و این فکر که ببینم چه کار کردم که حضرت از این خادم خودشون دلگیر شدن . . . .

توی همین احوال یکدفعه چشمم افتاد به مردی شیک پوش با کت و شلوار اطو کشیده و مرتب که دستِ بچة 9-10 ساله اش رو گرفته بود و داشت از حرم خارج می شد و به صحن میومد ؛ بچه هم لباس مرتبی به تن داشت و سفت و سخت دست بابا رو چسبیده بود . با دیدن اونها بطور عجیب و غریبی حالم دگرگون شد و مثل دفعه های قبل که نذر میکردم اون احساس گرمی و شوق رو به شدت در خودم حس کردم ؛ دیگه از اون غربت و بی اعتناییِ آزاردهنده اثری نبود . . . مثل آهن و آهنربا دارم به طرف این پدر و پسر کشیده می شم بدون اینکه بفهمم چرا؟ به طرفشون راه افتادم ولی اینکار هیچ منطقی نداره ؛ ایناکه مستحق نیستن ! احتمالا توی بهترین هتلهای مشهد اتاق دارن و یه شام مفصل هم انتظارشونو میکشه ؛ اونوقت من شام نذریِ حضرت رو بدم به اینها؟ نه اینها مستحق نیستند . یکدفعه با این افکار به خودم اومدم و دوباره سرِ جام میخکوب شدم . . . ولی انگار مقاومت بی فایدس! بی اختیار و خارج از هر محاسبه و منطقی دارم به طرفشون جذب می شم و دست خودم نیست . . . بالاخره چند ثانیه بعد دلمو زدم به دریا و راه افتادم و در حالیکه ظرف یکبار مصرف شام روی دستهام بود با احترام بهشون تعارف کردم وگفتم : سلام ! این شامِ حضرت رضا ع است و منهم از خادمین حرم هستم این مال شماست !!! حالا خودم هم نمیدونم چرا دارم این کارو انجام میدم . . .

مرد شیک پوش با تعجب و بُهت ؛ مدتی به ظرف شام خیره شد و یه دفعه خون دوید توی صورتش ؛ پسرش با خوشحالی گفت : بابا شام ! و پدر بی اختیار زد زیر گریه !! . . . من مات و مبهوت با نگرانی پرسیدم : چی شده ؟ شما رو ناراحت کردم؟ پدر در حالیکه اشکهاشو از روی صورتش پاک می کرد گفت : خیر آقا ؛ ما از شما خیلی هم متشکریم ! گریه من به خاطر کرامتی است که هم اکنون از این امام بزرگوار دیدم . . . و چون نمی تونست درست صحبت کنه با سختی کلمات رو ادا کرد و دیگه گریه امانش نداد . . . چند لحظه به همین ترتیب گذشت ؛ وقتی آرومتر شد گفت : همین الان که توی حرم بودیم داشتیم ضریحو طواف میکردیم که ناگهان دیدم پسرم وسط آن شلوغی و ازدحام خم شد و چیزی از روی زمین برداشت و به دهن گذاشت و خورد . گفتم : چه کار کردی؟ این چی بود که خوردی؟ گفت : یه دونه نخودچی روی زمین افتاده بود برداشتم خوردم . من با عصبانیت دستشو کشیدم و گفتم : چرا اینکارو کردی؟ مگه تو نمی دونی که زمینِ اینجا زیر پای اینهمه زایر از شهرهای مختلف ؛ کثیف می شه و حتما اون نخودچی هم به پای اونا خورده و کثیف شده ؛ اونوقت تو اونو می ذاری توی دهنت و می خوری؟ حساب نمی کنی که هزارتا مرض می گیری؟ پسرم در حالیکه ترسیده بود بغض کرد و گفت : آخه پدر یه عالمه وقته که اینجا هستیم و من گرسنه ام ؛ شما هم که به هتل نمی رین تا شام بخوریم ؛ من خسته شدم . . .

با عصبانیت گفتم : گرسنه ای؟ به ایشان بگو گرسنه ای! . . . و اشاره کردم به ضریح حضرت رضا ع ؛ راستش خودم هم نفهمیدم که چرا در اون لحظه چنین حرفی زدم؟ و پسرم بلافاصله رو به ضریح گفت : ای امام رضا من گرسنه ام ! . . . وقتی او با صدای بلند رو به ضریح اظهار گرسنگی کرد از کار خودم خجالت کشیدم و در دلم از امام ع عذرخواهی کردم و از بقیه اعمالی که در حرم داشتم منصرف شدم تا با پسرم به هتل بریم و به او شام بدم . از حرم خارج شدیم که شما رو در صحن دیدم و این شامِ تعارفی حضرت رضا رو . . . حالا نمیدونم حال خودمو چطوری براتون توصیف کنم . ای کاش به پسرم می گفتم چیز دیگری از حضرت بخواد ؛ و مجددا زد زیر گریه . . .

آقای « ا.آ» ادامه داد : در حالیکه خودم هم گریه میکردم با خوشحالی شام رو به اون پسر دادم و از اینکه حضرت منو پذیرفتند احساس سرافرازی و سربلندی کردم و البته مشکل بنده نیز به سرعت گره گشایی شد .

 1 نظر

یوسف زهرا بیا

21 شهریور 1392 توسط مدرسه الزهراء«عليهاالسلام» هندیجان



cument> Normal 0 false false false false EN-US X-NONE FA yles DefLockedState="false” DefUnhideWhenUsed="true” DefSemiHidden="true” DefQFormat="false” DefPriority="99″ LatentStyleCount="267″> n="false” UnhideWhenUsed="false” QFormat="true” Name="heading 1″ />


روي نديده ات قسم چشمان عاشقم در پي واژه اي مي گردند تا نامت را صدا كنند …

اما چه كند واژه ها و چه بي معناست هر واژه اي در برابر معناي وجودت …

از مهرباني « م » مي چينم …

از هدايت « ه » را …

از دادگري « د » را …

و از يوسف گمگشته « ي » را …

و گاهي كه دلم به اندازه ي تمام غروب ها مي گيرد …

و من از تراكم سياه ابرها مي ترسم …

و هيچ كس مهربانتر از تو نيست صدا مي زنم …

كجاست آن يوسف گمگشته مهرباني كه چراغ هدايت به دست در زمين دادگري كند ؟

كجاست مهـدي … ؟

مرا در ياب …

در انتظارت هستم و خواهم بود … بيا … بيا …

مهديا دل شكسته ام را به تو مي سپارم … دلدارم تو باش

« به اميد روز ظهور »

منبع : هفته نامه صبح صادق

Description: http://img.tebyan.net/big/1386/08/2551521212534516516018580216761940145160187.jpg

پر از عطشم، مرا تو دريايي کن
سرشار از احساس و تماشايي کن
هر چند که ما بديم و پيمان شکنيم
اي خوب بيا دوباره آقايي کن

تو بيا تا ز پرتو رويت، شب تاريك سحر گردد، ورنه  اي  مِهرِ تابان ، بي تو هر لحظه تيره تر گردد.

من در اين غار خسته و دلتنگ، انتظار تو را ستاره كنم، در اين شب تار وحشت زا، لحظه هاي تو را شماره كنم.

اگر بيايي ستاره هاي سحر، در نگاه تو رنگ مي بازند. گر بيايي كبوتران اميد، لانه ها را دوباره مي سازند.

دنيايي كه در آن زندگي مي كنيم دردآلود و دردزاست، سراسر درد و اندوه است و آينده اي كه در برابر ديدگانمان ترسيم مي شود: تاريك ، ابهام آميز و يأس آور است .

 نظر دهید »

نام مهدی

18 شهریور 1392 توسط مدرسه الزهراء«عليهاالسلام» هندیجان

ای که هردم دم زمولا میزنی

پس چرا وقت  عمل جا  میزنی

ای که گویی در پناه مهدی ام

مستحق یک نگاه مهدی ام

نام مهدی ،جان من، بازیچه  نیست          عاشق مهدی خدا داند  کیست

ای که  اظهار ارادت  میکنی               در خفا صدها  جنایت  میکنی

عاشق مهدی نمودار وفاست               قاب او آیینه  مهر صفاست

ذکر یا مهدی زهر ذکری نکوست

دوستی با او جواز آبروست

ما نه اندر عشقبازی جاهلیم                               ما برای عشق حرمت  قائلیم

هرکسی چشم  انتظار مهدی است                      بی تکلف ریزه  خوار مهدی است

 نظر دهید »

شاه کلید

17 شهریور 1392 توسط مدرسه الزهراء«عليهاالسلام» هندیجان

امده بود پیش شیخ حسن علی نخودکی اصفهانی ومیگفت:سه تا قفل توی زندگیام هست وسه تا کلید میخواهم از شما:

اول این که  میخواهم  یک ازدواج  خوب وسالم  داشته  باشم.

دوم این که دوست دارم کارم برکت  داشته  باشد.

سوم این که  دوست دارم عاقبت  به خیر شوم

شیخ فرمودند: برای قفل اول نمازت را  اول وقت بخوان. برای قفل  دوم  نماز اول وقت  بخوان ، برای قفل سوم هم نمازت را  اول وقت

بخوان. جوان متحیر گفت :سه قفل با یک کلید فرمودند:نماز اول وقت شاه کلید است.

ماهنامه خانه خوبان

 نظر دهید »

عباس ها حریم تورا حفظ میکنند

17 شهریور 1392 توسط مدرسه الزهراء«عليهاالسلام» هندیجان

خمپاره پاره های دلم را  نشان گرفت

آتش به خانه  دلپیر وجوان گرفت

خمپاره سمت صحن حرم رفت وناگهان

خورشید شعله  ور شد ودر آسمان  گرفت

زینب چه قدر کرب وبلا پیش چشم  داشت

تا در دمشق قافیه عشق جان گرفت

باید زبان  گشود بخوان خطبه ای شگرف

روشنگر ان چنان که تمام جهان   گرفت

ان خطبه ای که شام سرافکنده میشنید

ان خطبهای که رونق گردن  کشان گرفت

خمپاره را کدام یزید به عشق زد؟

این فتنه از ابوسفیان  گرفت؟

ای آبرو هرچه کلام وزن وادب

پیشت قلم خجل شد ولکنت زبان  گرفت

قلبم فشرده تر شدو روحم شکسته  تر

شاید خدا  نخواست بمیرم اذان  گرفت

باران  غم ،دعای سحر،تا نماز صبح

تنها برای از توسرودن زمان گرفت

عباس ها حریم تورا حفظ میکنند

خمپاره گرچه صحن حرم را نشان  گرفت

(نغمه مستشار نظامی) ماهنامه خانه  خوبان

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 16
اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

مدرسه علميه الزهراء هنديجان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • حرفهاي خودماني
  • منتظران ظهور

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس