مرد نابينا
روز ي مردي نابينايي روي پله هاي ساختماني نشسته وكلاه وتابلويي رادر كنار پايش قرار داده بود روي تابلو خوانده مي شد: من نابينا هستم لطفا كمك كنيد. روزنامه نگار خلاقي از كنار او مي گذشت نگاهي به او انداخت فقط چند سكه در داخل كلاه بود. او چند سكه داخل كلاه انداخت وبدون اينكه از مرد نابينا اجازه بگيرد تابلوي او را برداشت آن را بر گرداند واعلان ديگري روي آن نوشت وتابلو را كنار پاي او گذاشت وآنجا را ترك كرد. عصر انروز روزنامه نگاربه آن محل بر گشت و متوجه شد كه كلاه مرد نابينا پراز سكه واسكناس شده بود مرد نابينا از صداي قدمها ي خبر نگار او را شناخت وخواست اگر او همان كسي است كه تابلو را نوشته بگويد كه برروي ان چه نوشته است؟روز نامه نگار جواب داد:چيز خاص ومهمي نبود ، من فقط نوشته شما را به شكل ديگري نوشتم ولبخندي زد وبه راه خود ادامه داد. مردنابينا هيچوقت ندانست كه او چه نوشته . ولي روي تابلو خوانده مي شد: امروز بهار است ،ولي من نميتوانم آنرا ببينم؟
وقتي كارتان رانميتوانيد پيش ببريد استراتژي خود را تغيير بدهيد خواهيد ديد بهترينها ممكن خواهد شد باور داشته باشيد هر تغيير بهترين چيز براي زند گي است. حتي براي كوچكترين اعمالتان ازدل ،فكر، هوش وروحتان مايه بگذاريد اين رمز موفقيت است ، لبخند بزنيد.
منبع: مجله آشنا شماره 173